تصویر شکسته
و من امید غزل های آخرین بودم شبیه سیب قشنگی ز هفت سین بودم گویا از یاد برده ای ک از دل ب دل راهیست خدا را نمی خواهم فردا این روزهاست که آتش میگیرد دل شقایقهای پیر!! غنچه هایمان تا ابد خونشان بیمه کننده راهی پرنور است... آدینه ها غروب که دلگیر می شویم زمین به لرزه می افتد صاحب امر کجایی که مرا شاد کنی بی تو از غروب دریا بدم می آید دارد از طلوع فردا بدم می آید مانند حرف عشق در دل می نشینی می آئـــی و در دیده ی دریـــــایی من مثل خیالی مثل عشقی، آرزویی میگویند پیامبر"ص" فرمود :
برای شعر شکایت چه بهترین بودم
شبی که موج نگاهت بهشت را می خواند
به احتمال یقین با غزل شدم آغاز
شبی که چشم تو را هم نشین بودم
تپش ضربه های قلبت کوبشیست برسینه من
گاهی سکوت گاهی غفلت نشانه یادآوریست
شاید در اندیشه او هم اندیشه من است پس مقصر کیست
عشق عوض عوض نیست گاهی سوختمو یادی هم از من سوخته نکردی
انتظاری نداشته ام چون لایق دوس داشتنی حتی اگر کنارم نباشی
وقتی امشب دلم تنگ است
دیگر ترانه نخواهم راند
وقتی قلب کوچه
پر از سنگ است
شکوه ای نمی کند گل
وقتی از رفتن
گوشش
سرشار آهنگ است
تو دروغ می گویی دروغ
حتی به خود
که هم سلولی
زندان ما قشنگ است
پیر؟؟!!
نه نه پیر همانانیند که زندگیشان هماغوش گناهان کبیره است
وخود میانگارند مزکی ایند به عشق
پیر وفرتوت اعمال دون شیطان ونفس رذیله است
که با روشنایی وتبلور آیات زیبای قرآن
وسنت نبی اکرم
گلها جوانتر وجوانتر وجوانتر به ظهور میرساند
هر روز
کاش چشمهایمان عادت کند به درست دیدن
و گوشهایمان عادت کند به درست شنیدن
در انتظار ماه رخت پیر می شویم
چون شبنمی به شستن گرد و غبار غم
از آبشار دیده سرازیر می شویم
وماه
در شکاف ابر ها لی لی می کند
و چشمه در آغوش بیشه موج بر می دارد
چه کنم؟
مرا به بهار ببخش
به ماه
به بیشه زار سبز و چشمه ی جاری
به دشتها و جاده ها ببخش
هرکجا
که خورشید شعله می کشد
آرزوها و جاده ها یکی می شوند
دستهایت را به من بده تا بگریزیم
لحظه ی دیدن رویت دلم آزادکنی
پاک درمانده شدم ای مه رؤیایی من
چهره بنما که غبار دل من پاک کنی
نعمت هر دو جهان بنده عابد را بس
که زیارت ز رخ سید افلاک کنی
از سکوت شعر نیما بدم می آید
آن قدر دیر رسیدی به شب تکثیرم
آنچه در ظاهر تو بود نبودی هرگز
کم کم از ظاهر زیبا بدم می آید
آئیـــــنه ای و در مقــــــابل می نشینی
در گوشه ی خاموش ساحل می نشینی
هر لحظه می آئـــــی و در دل می نشینی
من شیطان نفسم را مسلمان کرده ام!!
ایا ما در مقابل شیطان وظیفه داریم؟؟!!
میگویند کلاههایی که شیطان برای هریک از ما انتخاب کرده رنگی وزیباست!!!
وبر حسب هر یک از ما وشغل و....آن کلاه را سر ما میگذارد!!!
میگویند که شیطان آنی بیکار نیست!!!!
واما من...
گرفتار لعب
گرفتار لهو
گرفتار هزاران هزار عناوین پست دنیایی!!!!
که مرا از اصالتم از گـل الهی ام دور کرد!!!!
و زین لهم الشیطان سو’ عمله
ودنیا را برایمان زینت داد ومیدهد.....
واما
ما در مقابل شیطان وظیفه ایی نداریم....!!!!
وظیفه ما فقط در مقابل عهدی است که با معشوق ازلیمان بسته ایم
ووفای به آن!!!!